کارسوقمونم رد شد🙂
یاد روزهای آخر آبان و اون آزمونش به خیر ۲۱ روز خوندمون شوق ۱۰۰ درصد شدن ناراحتی برای میانگین ۹۴ شرکت تو کارگاه هاش و در انتها ... ایدمون مرپذیرش نشد... پ.ن مگه میشد با اون همه سنگ که معلما جلو راهمون انداختن و اونهمه سر نا سازگاری و لجبازی های بیخودی دبیرای عمومی ..مگه میزاشتن قبول بشیم؟؟!!! ولی به هر حال یاد شوق اون لحظه و همه خوبیاش گرامی باد🙂 اینکه ثابت کردیم چقدر توانمندیم...
افسردگی از توی خانه ماندن لعنتی...
حالا بیشتر قدر در مدرسه بودنمان را میفهمم با اینکه آنروزها دبیران قصد جان روح و روانمان را داشتند.... اما حالا با دو هفته ی تلخ ، درناک و لعنتی روز به روز بیشتر دلتنگ مدرسه میشوم... از خانه ماندن بیزارم... چون صندلی نم زده کنار ساحل ، افکارم در حال پوسیدن است ، فرصتی برای نو شدن خدایا.... ...
کودکی نکرده پیر شدم!
امروز یکی در همینجا به یادم انداخت چقدر بچگی نکرده ام ، چقدر نخندیده ام و آنقدر که در تفکر بزرگ شدنم غرق شدم که از شنیدن سال تولدم هراس داشتم! آنقدر فلسفه خوانده ام آنقدر موسیقی های کلاسیک و کتاب و رمان و هزار و یک چیز مضخرف در ذهنم فرو کرده ام که کودک وقت شناس درونم ساعت شیطنتش را گم کرده... حالا در آیینه ، شخصی میبینم که هنوز منتظر است عروسک خرسی صورتیش را پیدا کند و کلی لاک رنگ و وارنگ به ناخن هایش بخوراند شاید این بزرگ پردازی ها و هزاران درد از امثال اینها از تاثیرات عالی رسانه ها است .... راستی ، گردن رسانه نندازیم ، چه شد که از کارتون میکی موس و کریسمس با گوفی رسیدم به نقد سریال های عجیب و غریب؟ چه شد ؟ تقصیر ...
خبر جدید
علاوه بر خراب شدن نتم ایتامم باز نمیکنه نی نی وبم که رومخه 🙃🙃🙃
اشک اشک اشک اشک ، سرانجام بی پایان حال من ، اینبار نه برای درد ، بلکه برای ریختن قطرات خوشبختی بر روی زمین خشک گونه هایم...
پسفردا...🙂
خواهرم تعطیله ولی مدرسمون فعلا خبر نداده منم امتحان زیست دارم🙂🙂🙂🙂🙂🙃🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
چه شد خدای من
چه شد که به خودم آمدم بزرگ شدم و همه رفتند 🙃
آبجی مهنا
رفتم مدرسه برگشتم
امروز مدرسه رفتن اختیاری بود ، ساعت ۶:۳۵ رسیدم ندرسه ۸ برگشتم😐 فقط از کلاسمون من بودم و چند تا دیگه جما ۶ نفر😐😐😐😐 ...